چنان که تصوّر می کرد، گاو شده است. پس همه روز، بانگ می کرد و این و آن را می گفت: «مرا بکشید که از گوشت من، هَریسه، نیکو آید».
آن گونه که خیال می کرد، مثل گاو شده است. بنابراین، هر روز، صدای گاو در می آورد و به هر کس می گفت: مرا بکشید، زیرا از گوشت من، می توان هَریسه ی نیکو (غذای خوب، آش گوشت) درست کرد.
کار او به درجه ای بکشید که هیچ نمی خورد و اطبّا در معالجت، عاجز ماندند. سرانجام، خواجه ابوعلی سینا را آوردند تا او را علاج کند.
کارش به جایی (به مرتبه ای) رسید که هیچ چیزی نمی خورد و پزشکان از درمان کردنش، ناتوان شدند. عاقبت، خواجه ابوعلی سینا را آوردند تا او را درمان بکند.
چنان کردند که خواجه گفت. خوردنی، پیش او بردند و او می خورد، بدان امید که فربه شود، تا او را بکشند. پس، یک ماه، سپری شد و چنان که خواجه بوعلی فرموده بود، کاملاً صحت یافت.
همان کاری را انجام دادند که خواجه ابوعلی سینا گفت. غذا پیش او بُردند و او آن غذاها را می خورد، به امید آن که چاق شود، تا این که او را بکشند. یک ماه گذشت (طی شد) و همان طور که خواجه ابوعلی سینا، دستور داده بود، کاملاً سالم و تندرست شد.
این حکایت با مثل «عقل سالم در بدنِ سالم است.» ارتباط دارد.